رویداد آموزشی نوجوان مقتدر
داستان
«میخوایم، ولی نمیشه»
درِ دفتر با صدای تقتق بسته شد. آقای جلالی(دبیر تاریخ) با اخم نشست روی صندلی روبهروی میز معاون پرورشی، آقای نادری.
جلالی گفت: «داداش، من چهل تا دانشآموز کلاس هشتم دارم. امروز هم برگه برنامههارو دادم. نصفشون حتی ازم نگرفتن. میگن: آقا فقط امتحان، بقیهش وقت تلفیه. ما چجوری اینارو وارد برنامههای پرورشی کنیم؟»
نادری نفسش را با حرص بیرون داد: «میدونم… منم میدونم. تو فکر میکنی من از این بخشنامهها خوشم میاد؟ اداره میگه شرکتکننده باید زیاد باشه. اما بچهها… بابا اینا برای هر تفریحی ذوق میکنن. فوتبال، جشن، حتی یه کلیپ تیکتاکی. اما تا میشنون برنامه مدرسه، انگار داریم میبریمشون دادگاه.»
جلالی با خستگی سرش را روی دستش گذاشت: «آخ… دقیقاً. امروز یکیشون گفت: آقا ما چرا تو مدرسه باید خوش بگذرونیم؟ میریم خونه یا بیرون، همونجا کیف میکنیم. دلم سوخت. یعنی مدرسه براشون فقط استرس و اجباره؟»
نادری آهستگی گفت: «حقیقتش… آره. ما هم گیر کردیم. از بالا فشار، از پایین بیمیلی. وسطش هم ما دو تا. نه میتونیم ول کنیم، نه میتونیم مجبور کنیم.»
چند ثانیه سکوت. صدای سروصدای بچهها از حیاط مثل موج میآمد داخل.
نادری ادامه داد: «جلالی… من این کارو دوست دارم. دوست دارم بچهها یه چیزی غیر از امتحان ببینن. حال خوب، تجربه، یادگیری واقعی… ولی انگار هرچی تلاش میکنیم، فقط ما خستهتر میشیم.»
جلالی آرام گفت: «میدونم. منم همین درده. دلم میخواد بچهها بخندن، مشارکت کنن، چیزی بسازن… اما زورکی نمیشه. نمیدونم چیکار کنیم.»
نادری به میز نگاه کرد. برگههای رنگی برنامهها روی هم تلنبار شده بودند. گفت: «راهحل؟ نداریم فعلاً. فقط میدونم که این وضع نه برای ما خوبه، نه برای بچهها. ولی از این جلسه کاری درنمیاد…»
جلالی از جا بلند شد، لبخند کمرنگی زد: «باشه رفیق. هر وقت معجزه کشف کردی، من اولین نفرم که اجراش میکنم.»
نادری هم بلند شد، شانهاش را فشرد: «فعلاً فقط میدونیم داریم تلاش میکنیم… همین.»
در را باز کردند. صدای خنده و دویدن بچهها پخش شد داخل. جلالی لبخند تلخی زد و گفت: «نگاشون کن… برای صدتا چیز وقت دارن، جز برنامههای ما.»
نادری زیر لب گفت: «درد ما همینه…»
و هر دو، بیراهحل، آرام به سمت کلاسهایشان رفتند.
شما با کمک مخاطب شناسی چگونه مشکل نادری و جلالی را حل می کنید؟
متن(حداکثر 70 کلمه)
شماره تلفن
انگلیسی